حکمت...

نمیدونم حکمت این که اومدم این مدرسه چی بوده...

اون روز که هدایت تحصیلیا اومد و من مونده بودم چه رشته ای برم با توجه به اون هدف بزرگم دست به دامن خدا و عزیزاش شدم که بهم بگه چکار کنم.

استخاره کردم و اون مدرسه عادی که میخواستم برم تجربیو بد آورد ولی اون هنرستانی رو که قبلا قرار بود برم خوب آورد.

بعد که جواب مدرسه نمونه اومد و فهمیدم که قبول شدم دوباره تو خونه مون عزای عمومی شده بود.دوباره استخاره کردم و هنرستان خوب اومد...

اما خب مگه خود خدا از آینده ما خبر نداره؟؟؟مگه خود خدا نمیدونست که قراره مدرسه ما به یه مدرسه تازه تاسیس منتقل بشه؟؟؟خب قطعا میدونسته...

اون هدف بزرگی که من داشتم و شاید هم داشته باشم ، باید برای رسیدن بهش فقط درس خوند ؛ اما تو این مدرسه...با وجود منی که انقدر از دوستام تاثیر گرفتم؟؟؟

نمیدونم واقعا حکمت اومدنم به این مدرسه چی بوده؟چه چیزاییو قراره تو این مدرسه یاد بگیرم؟باکیا قراره آشنا بشم؟اصلا نمیدونم دقیقا هدفم چیه؟تو این مدرسه که اومدم به کل هدفم فراموش شد.نمیدونم که اون هنرستان قبلی که تو استان رتبه آورده بود بچه هاش از لحاظ درسی مثل همین هنرستان تازه تاسیس ما بود؟؟؟واقعا نمیدونم واقعا نمیتونم حکمت خدارو بفهمم فقط باید صبر کنم تا به دلیل اصلی برسم... .

+فکر میکردم حرفام برا فرشته اهمیتی نداره،اما خب دیدم که نه یه کم اهمیت داشته حالا یا به خاطر من یا هرچیز دیگه نصف درسارو خونده بود و تو مدرسه تا اون موقع که م نتو کلاس بودم بازم داشت میخوند.آخر بار دم در مدرسه دیدمش گفت این دفعه بهتر از دفعه های قبل بوده امتحانش شاید بیست نشه اما خیلی بهتر از اون پنج تا امتحان قبل بوده. :)

+چرا من انقدر اعتماد به نفسم پایینه؟چرا انقدر احساس تنهایی و پوچی میکنم؟چرا احساس میکنم هیچ دبیری از من خوشش نمیاد؟خداروشکرتا الان در مورد دوستام به این نتیجه نرسیدم و لی امیدوارم که هیچ وقت هم نرسم..

+امروز خانم جیم چه تیپی زده بود!!!خفن!!!امروز خانم کاف دوباره اومده بود.دلم هم برا خودش هم برا ماشینش تنگ شده بو.لنتی وقتی میخنده...خب آخه چرا سعی نمی کنی یه کم جلو خنده هاتو بگیری؟؟؟

+چقدر منتظر این لحظه بودم که بیام و اینارو اینجا بنویسم تا خالی شم...